عنوان وب‌سایت من

چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

سرتیتر صفحه جدید

توی زندگی آدم، هر روز اتفاق های زیادی می افتد. اتفاق هایی که خیلی شان تکراری هستند. مثل کارهای تکراری ، آدم های تکراری ، روزهای تکراری یا خیلی تکراری های دیگر. تکراری ها هیچ کاره اند. یا اگر بخواهیم طوری بگوییم که ناراحت نشوند، بیشتر برای این هستند که آن اتفاق های مهم، ارزش شان روشن شود. اما تکراری ها خوبند؛ آرامند. کاری به کار آدم ندارند. درست همان طور که آدم کاری به کار آنها ندارد. وقتی زمان از رویشان می گذرد و دیگر توی زندگی آدم نیستند، مثلا در حال نوشیدن یک لیوان چای، وسط غروب یک روز تابستانی، آدم یادشان می افتد؛ نه گریه می کند، نه غصه اش می گیرد، نه حرصش در می آید و نه یادش می رود که لیوان چای را خیلی وقت است بین دوتا دستش نگه داشته. تکراری ها هرچقدر که در زندگی بیشتر باشند - درست مثل خودشان - زندگی آرام تر است. اما مساله اینجاست که آدم ها دوست ندارند زندگی شان همیشه این قدر آرام باشد. آدم ها دریای آرام را دوست دارند اما موج سواری برای خیلی ها وسوسه انگیز است. عقیده ی من این است که بیشتر آدم هایی که طعمه کوسه ها می شوند همان هایی هستند که نتوانستند بی خیال موج سواری بشوند. توی زندگی آدم، لحظه هایی هست که بین همه ی اتفاق های تکراری یک اتفاق خاص باعث می شود خیلی چیز ها مثل همیشه نباشد. حتا ممکن است آن اتفاق خاص با ده واسطه مستقیم و غیر مستقیم به آدم ربط پیدا کند. اما مساله اصلا به نحوه ی ارتباط آدم با آن اتفاق بستگی ندارد. مشکل اینجاست که گاهی آن اتفاق باعث می شود رشته های فکری آدم به هم بریزد. ممکن است یکی، هزار کلیومتر آن طرف تر، از زندان آزاد شود و آدم به این نتیجه برسد که دیگر فلان آهنگ را دوست ندارد. اما خب هر چقدر اتفاق نزدیک تر باشد و هرچقدر خاص تر، به همان اندازه احتمال این که فکرهای آدم را به هم بریزد و آچ مَزش کند بیشتر است. وقتی از این دست اتفاق های خاص برای آدم پیش می آید به نظرم بهتر است تا جایی که امکان دارد از شیوه ی مقابله ی "بی توجهی" استفاده کند. آن وقت همه ی فکر های مشغول این اتفاق می آیند و توی سر آدم رژه می روند. هی ادا در می آورند که جلب توجه کنند. هر چند مقاومت کردن در برابرشان سخت است اما کمی تحمل باعث می شود که خسته شوند و بروند قاطی همان اتفاق های تکراری. توی زندگی آدم، اتفاق هایی هست که همه ی فکر های داشته و نداشته را به هم می ریزد. توی کتاب "آموزش شکار اژدهای چینی" نوشته :" جنگجویانی هستند که بعد از کلی تمرین شمشیر بازی به جنگ اژدها می روند. اما نمی دانند برابر اژدها فقط می شود تسلیم شد." برابر این دست اتفاق ها هم نمی شود به شیوه ی همیشگی رفتار کرد. آدم خواسته یا ناخواسته تسلیمشان می شود. مجبور می شود بنشیند و یک فیلم را - که این اتفاق کارگردانی می کند و صحنه های زندگی آدم را به سلیقه ی خودش می چیند - مداوم و به مدت چند روز با دقت دنبال کند. حتی خوابیدن هم برای این سینما معنایی ندارد. هیچ جوری نمی شود فرار کرد. بعد حتی همه اتفاق های تکراری گذشته هم با وضوح خیلی بالا، یادآوری می شوند. همه چیز به هم ربط پیدا می کند. آدم وقتی درگیر چنین اتفاقی می شود بعضی دوروبری ها فکر می کنند ناراحت است. بعضی فکر می کنند که تریپ برداشته. اکثر روانشناس ها هم نظرشان بر این است که آدم افسرده شده ( البته یکی از این اسم های ناآشنا با tion آخرش را استفاده می کنند ) و نیاز دارد به مطب یکی شان مراجعه کند و برای چند جلسه، هم حق ویزیت پرداخت کند و هم یک سری حرف های توی دل مانده ی آنها را بشنود. اما مساله هیچ کدام از اینها نیست. مساله اینجاست که آدم فقط نیاز دارد تکلیف خودش را با خودش و این اتفاق یک طرفه کند. لازم است تصمیم بگیرد. گاهی فقط مهم است که تصمیم بگیرد. اصلا هیچ لزومی به اجرای تصمیم وجود ندارد. اما بیشتر وقت ها این تصمیم ها اجرا می شوند. خب آدم حیفش می آید برای چیزی که این قدر وقت و انرژی گرفته ارزش قائل نشود. خیلی وقت ها، وقتی کسی از این تصمیم ها می گیرد مثل روزهای گذشته نیست. یکدفعه می خواهد خیلی چیز ها را عوض کند. کارهایی بکند که قبل تر ها نمی کرد و همراه آن از یک سری کارهایی که قبلا انجام می داد دست بکشد. آنوقت با یک سری جمله و سوال روبرو می شود که می خواهند در نتیجه بدانند چه اتفاقی افتاده که آدم این طور شده است. اتفاق که افتاده؛ همان اولش گفتم که اتفاق باید بیفتد اما دلیل اصلی این تغییر ها اتفاق مذکور نیست. مساله این است که آدم به خاطر یک سری چیز ها که معمولن می خواهد فقط خودش بداند، تصمیم گرفته این طور باشد. مثلا دوست دارد بالش کوتاهی که زیر سرش می گذاشت را توی کمد بگذارد و شب ها فقط با یک پتو روی فرش بخوابد. نه می خواهد مرتاض بازی در بیاورد و نه نظریات آقای ارتوپد را توی برنامه ارتوپد سلام شنیده است. تنها دوست دارد این طور باشد. توی زندگی آدم، نه! توی زندگی من یکی از همین اتفاق ها افتاده.

گزارش تخلف
بعدی